یک روز یک فقیری نالان و غمگین از خرابه ای رد می شد و کیسه ای که کمی گندم در آن بود بر دوش خود می کشید تا به کودکانش برساند و نانی از آن درست کنند شب را سیر بخوابند .
در راه با خود زمزمه کنان می گفت : ” خدایا این گره را از زندگی من بازکن ”
همچنان که این دعا را زیر لب می گذارند ناگهان گره کیسه اش باز شد و تمام گندم هایش بر روی زمین و درون سنگ و سوراخ های خرابه ریخت.
عصبانی شد و به خدا گفت :” خدایا من گفتم گره زندگی ام را باز کن نه گره کیسه ام را ”
و با عصبانیت تمام مشغول به جمع کردن گندم از لای سنگ ها شد که ناگهان چشمش به کیسه ای پر از طلا افتاد. همانجا بر زمین افتاد و به درگاه خدا سجده کرد و از خدا به خاطر قضاوت عجولانه اش معذرت خواست.
:: موضوعات مرتبط:
کلمات قصار ,
مطالب جالب ,
حکمت های آموزنده ,
,
:: بازدید از این مطلب : 1182
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1